جدول جو
جدول جو

معنی راه افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

راه افتادن
روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
راه افتادن
(تَ فَ دَ)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف).
، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل:
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب (از نظام).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) :
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن.
- در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن:
مقصد جمله خلق یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهی است.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
راه افتادن
حرکت کردن، جاری شدن
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کار افتادن
تصویر کار افتادن
کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ بَ تَ)
در تداول عامه یا به گریه افتادن. شروع به گریه کردن. گریستن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن:
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل.
، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی).
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ فَ)
افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش:
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ جُ تَ)
گودافتادن. گود شدن، گود شدن چشم ها، در تداول عوام گویند: چشمهاش یک بند انگشت چال افتاده
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لک افتادن. لک شدن:
خبر ز داغ جگر میدهد بسوز جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد.
امیرخسرو.
داغ می گل گل بطرف دامنم افتاده است
همچو مینا می کشی بر گردنم افتاده است.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ کَ دَ)
رای افتادن. رای فتادن. رجوع به رای افتادن شود، صاحب ارمغان آصفی رای افتادن را بمعنی راه افتادن و آغاز حرکت کردن و به راهپیمایی پرداختن آورده است و شعر ذیل را از نظامی شاهد آورده، اما گمان میرود که تصحیف راه اوفتاد باشد:
مهد براهیم چو رای اوفتاد
بیم ره آمد دو سه جای اوفتاد.
نظامی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
گذر کردن. رفتن راه.
- راه افکندن (فکندن) در جایی، کنایه از راه رفتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
آن حرم قدس چو واپس فکند
راه در اقصای مقدس فکند.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ کَ دَ)
تخم شپش به موی افتادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ)
رها شدن. رهیدن. آسوده شدن: چون از ذکر انساب و تواریخ فرس فراغ افتاد... (فارسنامۀ ابن بلخی). رجوع به فراغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
ساقط شدن بچه. ناقص کردن بچه. بچه قبل از موعد بدنیا آمدن. سقط. (یادداشت مؤلف). سقط جنین.
لغت نامه دهخدا
(تَ خوَرْ / خُرْ دَ)
لرزه دست دادن. لرزش دست دادن. لرزه عارض شدن. لرزه افتادن بر:
همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفید
دررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
سوراخ گشتن. سوراخ شدن. درزپیدا شدن. شکاف خوردن. شکاف برداشتن: در گیلان و بعضی مواضع دیگر آن را (آن درخت را) آزادوار گویند و چوب آن محکم باشد و دیر پوسد و رخنه در آن نیفتد. (فلاحت نامه)، شکست افتادن. تباهی نمودن. فساد افتادن: بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
رحم آمدن. مهر پیدا کردن:
شکارانداز ما را تا کی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
کنایه از ریختن دزدان بر سر مردم و غارت کردن مال ایشان باشد. (برهان) ، زیان و نقصان رسیدن. (از برهان). رجوع به راه افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ مَ)
مرکّب از: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن:
کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست
همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست.
تأثیر (آنندراج)،
- براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)،
- براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن:
تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است
چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است.
تنها (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مَ)
مرکّب از: ب + راه + استادن، براه ایستادن. انتظار کشیدن. (آنندراج)، سر راه ایستادن. در انتظار کسی ماندن:
کبک از حسرت رفتار قیامت زایش
بس که استاده بره ریخته خون بر پایش.
سالک قزوینی (آنندراج)،
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاله افتادن
تصویر هاله افتادن
ایجادشدن هاله دورماه یا چیزی دیگر: (ساغر می چون بکف می گیرد آن ماه تمام هاله می افتد بدور عارضش از خط جام) (معصوم تبریزی)
فرهنگ لغت هوشیار
جابجاشدن عضلات ناف بسبب برداشتن باری سنگین یا بکار بردن زور زیاده از حد یا ترسیدن بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریه افتادن
تصویر گریه افتادن
بگریه افتادن گریستن، یا به گریه افتادن، گریه کردن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره افتادن
تصویر گره افتادن
گره افتادن در کاری (بکاری) مشکل شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراته افتادن
تصویر گراته افتادن
مانعی پیدا شدن (در کاری) مشکلی پیش آمدن، ژولیده شدن شوریده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام افتادن
تصویر کام افتادن
مردن در گذشتن: (ابو مسلم از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد) (مجمل التواریخ و القصص)
فرهنگ لغت هوشیار
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
اصابت کردن قرعه برای تعیین نصیب کسی: بار غم او غرض بهر کس نمودند عاجز شد و این قرعه بنام بشر افتاد (منسوب به حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
رهیدن، آسوده شدن رها شدن رهیدن خلاص شدن، از کاری فراغت یافتن به پایان رسانیدن امری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاو افتادن
تصویر زاو افتادن
شکاف پیدا کردن رخنه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
افتادن بار از پشت چارپا سقوط بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراس افتادن
تصویر هراس افتادن
ایجاد ترس شدن بیم وهراس پیش آمدن درکاری: (شتربه گفت: سخن تو دلیل می کند برآنکه ازشیرمگر هراسی و نفرتی افتاده است)
فرهنگ لغت هوشیار
((اُ دَ))
جابجا شدن عضلات ناف به سبب برداشتن باری سنگین یا بکار بردن زور زیاده از حد یا ترسیدن بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراغ افتادن
تصویر فراغ افتادن
((~. اُ دَ))
آسوده شدن، خلاص شدن، کاری را به پایان رساندن و آسوده گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
((اُ دَ))
درمانده شدن، ورشکست شدن
فرهنگ فارسی معین